نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - چشمهایش می خندید
مصطفی احدی برادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: پسر عمه ام ماجرا را اینطور تعریف کرد که چه‌طور یکی از خروس‌های ننه را قایمکی دزدیده و با بچّه‌های روستا کباب کرده‌اند. گفت: «ولی بعدش رفتیم و ازش حلالیت گرفتیم. خواستیم پولشو حساب کنیم که نذاشت و گفت: «صدقه‌ی سلامتی شما.»
کد خبر: ۵۴۹۴۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۹

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» می‌گوید: انگشت اشاره‌ی دست راست و ران پای چپش ترکش خورده بود. زخمش عمیق بود و به زحمت راه می‌رفت. امّا اصرار داشت وانمود کند، حالش خوب است و درد ندارد. دلش نمی‌خواست کسی از زخمی شدن او باخبر شود.
کد خبر: ۵۴۹۴۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۳

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید که از در وارد شد، من و مامان از خوشحالی گریه کردیم. بعد از شایعه‌ی شهادتش، باور نمی‌کردم دوباره او را ببینم. دستش باندپیچی شده بود و پایش می‌لنگید.
کد خبر: ۵۴۹۴۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۳۰

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید که از در وارد شد، من و مامان از خوش‌حالی گریه کردیم. بعد از شایعه‌ی شهادتش، باور نمی‌کردم دوباره او را ببینم. دستش باندپیچی شده بود و پایش می‌لنگید. بابا سریع دست به کار شد و گوسفند را زمین زد تا قربانی کند. صدای اعتراض حمید بلند شد.
کد خبر: ۵۴۶۱۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۸

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: در محله شایع شده بود حمید شهید شده. مدتی طولانی از او بی‌خبر بودیم. با این‌که حرف مردم را باور نمی‌کردم، امّا دلم شورش را می‌زد. با خانم‌های محل تصمیم گرفته بودیم، غیر از مراسم دعای ندبه و توسل، هفته‌ای یک‌بار هم ختم انعام و قرآن داشته باشیم.
کد خبر: ۵۴۶۱۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۰

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دلم می خواست بدرقه اش کنیم که او گفت؛ چند نفری هستن که پدر و مادر ندارن، بعضی‌ها شونم که بدون اجازه اومدن و کسی نیست بدرقه‌شون کنه. نمی‌خوام با دیدن شما حسرتی تو دل‌شون بمونه. جوابی نداشتم بدهم. فقط تا سر کوچه رفتم و دور شدنش را تماشا کردم.
کد خبر: ۵۴۴۳۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۳

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید لباسی خریده بود. چپ‌چپ نگاهش کردم. شانه‌هایش را بالا انداخت. خب چی کار کنم که دوست دارم تمیز و خوش‌تیپ باشم. پیامبر خودش گفته ظاهرمون رو تمیز نگه داریم و مرتّب باشیم.
کد خبر: ۵۴۴۳۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۰۹

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: خواهر شوهرم خانه ما مهمان بود، موقع برداشتن شیرینی گفت: «حمید خان! شیرینی مرتضی رو خوردیم. این دفعه وقتی از منطقه برگشتی، می‌خوایم بیایم عروسی تو.» حمید جوابی داد که همه خندیدیم.
کد خبر: ۵۴۲۱۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: عاقد خطبه را خواند و کلّه قند را شکستند. من هم با اجازه‌ی بزرگ‌ترها و حمید بله را گفتم و چندتایی عکس گرفتیم. حمید از همان کنار در، تبریک گفت و خواست برود که خواهر شوهرم صدا زد.
کد خبر: ۵۴۱۱۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: یک بار حمید کار کرد که خنده‌ام گرفته بود. حمید به جای این‌که طرف خواهرش باشد، داشت سنگ دوستش را به سینه می‌زد.
کد خبر: ۵۴۱۱۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۹

مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید صدایم کرد و گفت؛ دیر بجنبی رو بردن! بارها با حرف و حرکاتم به حمید فهمانده بودم که از گیتی خانم خوشم می‌آید و دنبال فرصت هستم تا به خواستگاری‌اش بروم. حمید هم بدون این‌که تعصبی شود، احساساتم را درک می‌کرد.
کد خبر: ۵۳۹۴۸۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۳

حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روشی که با حمید در مرتب کردن پرونده ها به کار بردیم خیلی مورد توجّه مسئول سپاه قرار گرفت و بعد از آن، سایر بخش‌ها هم از این روش برای فایل‌بندی و نظم پرونده‌ها استفاده می‌کردند.
کد خبر: ۵۳۹۴۸۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۹

حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: از حمید پرسیدم چی شده؟ گفت: نگران هَشمیره هستم... چند روزه که ازش خبر نداریم. خودش هم تماس نگرفته. او پیش ما خواهرش گیتی خانم را این‌طور صدا می‌زد. به اصطلاحات این شکلی‌اش عادت کرده بودیم. گاهی به همین شکل، جای حرف دوّم و سوم کلمات را با هم عوض می‌کرد. گیتی خانم به عنوان امدادگر رفته بود جنوب. روزهای بمباران آبادان بود و خط‌های ارتباطی هم مدام قطع می‌شد.
کد خبر: ۵۳۱۵۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۲

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید با دوستانش مهمان ما بود. مامان ناراضی گفت: «تو این روز طولانی تابستون روزه گرفتید که فقط با آب دوغ خیار افطار کنید؟ آخه مگه می‌شه؟» حمید با خنده گفت: «می‌شه مامان جون! می‌شه. شما نگران نباشید.»
کد خبر: ۵۳۱۵۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۹

اکبر بروجردی همرزم شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: غروب بود که به روستای "چورزق" رسیدیم. اتاق چوبی حمید و محمود ابروش، تنها خانه‌ای بود که چند صدمتر دورتر از خانه‌های کاهگلی روستا و بالای یک تپه‌ قرار گرفته بود.
کد خبر: ۵۲۲۶۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۲

نوید شاهد – کریم احدی پدر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: بعدها که حرفش درست از آب درآمد، می‌خندید و می‌گفت: «حالا دیدید استدلال من درست بود.»
کد خبر: ۵۱۵۴۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۳۱

نوید شاهد – حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: همه‌مان یک‌دست پیراهن یقه اسکی سفید پوشیده بودیم. بچّه‌ها دوتا دوتا دست هم را گرفته و به ترتیب قدشان با صف حرکت می‌کردند. کنار عمارت «ذوالفقاری» ایستادیم و یک‌بار دیگر سرود را تمرین کردیم. بعد از آن همه تمرین، هنوز شعر را حفظ نکرده بودیم و کاغذ توی دست‌مان بود. مصرع «بیا مهدی بیا مهدی... .» را دسته جمعی می‌خواندیم.
کد خبر: ۵۱۵۴۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۲۴

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید را راضی کردیم و آرام پشت سرش راه افتادیم. همین که به جای خلوتی رسید، معطّل نکردیم و ریختیم سرش. تا می‌خورد زدیم و دقِّ دلی آزار و اذیت‌های چند ساله را سرش خالی کردیم. صدای آخ و ناله‌اش بلند شده بود که حمید داد زد: بسه دیگه! چند نفر دارن می‌آن. الآن گیر می‌افتیما!
کد خبر: ۵۰۷۹۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۲۵

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: از بازار که بیرون آمدیم، یک‌دفعه چشم‌مان به همان مأمورها افتاد. کوچه را قُرق کرده و منتظر ما بودند. دوباره فرار کردیم و آن‌ها هم افتادند دنبال‌مان.
کد خبر: ۵۰۷۹۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۱۸

نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دوباره دوتا از پسرها آمدند داخل. یکی‌شان اصغر اسکندری بود، پسر همسایه‌مان. دوید طرف جا رختخوابی و رویش را با ملافه کشید. سریع چند تا از خانم‌ها دورش نشستند و به او تکیه دادند که دیده نشود. آن یکی کم سن و سال به نظر می‌رسید، وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بود که صدای پای گاردی‌ها آمد.
کد خبر: ۵۰۵۴۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۲۱